ماه اينجاست

مريم علي اكبري
maryamaliakbari1985@yahoo.com

ماه اينجاست
(( نه – بازم دستم نرسيد فكر مي كنم هنوز بايد قد بكشم تا

بتوانم بگيرمش نردبان … آره بايد از نردبان بالا برم ايندفعه ديگه حتمآ دستم مي رسه پله ها را يكي يكي بالا مي روم – اين آخرين پله است اگر بلند شوم و كمي دستم را دراز كنم
- واي…
- مهتاب مهتاب
- -پام … پام درد مي كنه
- آخه مامان جون تو رفتي رو نردبان چكار كني ؟
- -داشت دستم مي رسيد كه افتادم پايين
- دستت به چي مي رسيد؟
- خوب معلومه ديگه به ماه آخ پام …
عصا زير بازويم بدجوري سنگيني مي كند از پشت چشمان پنجره ماه زيبا نيست ))
امشب بعد از سالها به ياد روزهايي افتادم كه مي خواستم ماه را بگيرم.
سرم درد ميكند مصرف مسكن هاي قوي مرا به خلسه اي عميق برده است .احساس مي كنم بين زمين و آسمان معلقم نه زميني ام نه آسماني يه هويت مخدوش يه شناسنامه
جعلي و يه نام الكي
تلفن چند تايي زنگ مي زند حوصله ي جواب دادن ندارم حدس زدن اينكه كي پشت خطه چندان سخت نيست آقاي بدوي عزيز و طبق معمول انضباط كاري را يادآور شدن و تهديد به اخراج بخاطر به موقع تحويل ندادن گزارشها … مزخرفاتي كه ديگر
از شنيدنشان حالم بهم مي خورد
-بفرماييد اين هم گزارش من
سردبير( آقاي بدوي را مي گويم ) عينكش را روي چشمانش جا به جا مي كند و پس از دقايقي سكوت را اين طور مي شكند :خانم ، من از شما خواستم يك گزارش
عامه پسند بنويسيد گزارش يه قتل يا يه سرقت هيجان انگيز ، چيزي كه خواندنش براي مردم جالب باشد اما شما چي تحويلم داديد چند تا به قول خودتون كند و كاو
زندگي اجتماعي يه عده خلافكار يا سرك كشيدن به زندگي چند تا بچه كه توي
كوره پز خانه ها كار مي كنند ، آخر اين هم شد گزارش … بفرماييد خانم اين گزارش رو من هم حوصله ندارم بخونم چه برسه به اين مردم بيچاره
-قتل، سرقت ، گروگانگيري… خبرهايي كه اگر زمان رخ دادنشان را ناديده بگيري
مي بيني كه در تمام طول تاريخ تكرار شده اند، تكرار… تكرار… تكرار … حالم از ابن تكرار لعنتي بهم مي خوره من به دنبال يه جور تازگي ام
(( مهتاب – مامان ببين از اين مانتو خوشت مي ياد
- نه حرفش رو هم نزنيد
- چرا عيبش چيه؟
- آخه الان همه عين اين تنشونه من يه مانتويي مي خوام كه تازه باشه كه كسي تا بحال عين اونو نپوشيده باشه
- تو اتاق پروام مانتويي رو انتخاب كردم كه شايد خيلي از همكلاسي هام نپسندن اما
- به نظر خودم عاليه چون بوي تازگي مي ده چون فقط مال منه ))
سرم هنوز درد مي كنه قرص ها جز اينكه گيج ترم كنند كاري از پيش نمي برند تيك تاك ساعت مثل پتك هر لحظه به سرم وارد مي شود
(( من ده سالمه يه تي شرت آبي و شلوار لي پامه و تو سكوت جنگل دارم يه چيزي شبيه شعر مي نويسم يهو احساس بدي مياد سراغم يه چيزي مثل ترس تمام وجودم را مي گيرد
مامان بابا كجاييد
من فرياد زنان مي دوم اشك ها پهناي صورتم را خيس كرده اند اگه هيچ وقت
مامان بابا را پيدا نكنم اگه هميشه تو اين جنگل بمانم قلبم تند تند مي زند . اينجا يه مزرعه است گريه مي كنم كمك مي خواهم لحظاتي بعد ترك موتور جوان مزرعه دار
نشسته ام و به جستجوي خانواده در جاده سرگردان ، بالاخره پيدايشان مي كنم ديگر آن حس عجيب كنار مي رود و جايش را آرامشي وصف ناپذير پر مي كند
من پيدا شده ام پيدا شده ام ))
سوار تاكسي درب و داغوني مي شوم نمي دانم مي خواهم به كجا بروم سرگردان و
بي هدف درست همان حسي را دارم كه سالها پيش وسط جنگل داشتم ، ترسي عجيب تمام وجودم را پر كرده است ترس از چه نمي دانم يعني برايم مهم نيست اين همه آدم هرروز تو كوچه، خيابان، مدرسه، دانشگاه همه جا و همه جا مشغول تردد و
رفت و آمدند اما به كجا ؟ راننده ازم مي پرسد : خانم شما كجا پياده مي شويد؟
توي دلم مي گويم نمي دانم اما در جواب راننده بي آنكه بدانم چرا مي گويم همينجا
انجا گوشه اي از اين شهر است ، تكه اي از خاك خدا مثل هر جاي ديگري ،
وقيحانه به چهره ي مردمي كه از كنارم مي گذرند خيره مي شوم انگار مي دانم
چه مي گويند انگار صورت پشت اين نقابها را مي بينم . احساس مي كنم
قدرتي دارم كه با آن مي توانم افكار مردم را بخوانم مثلآ اين بچه كه كوله پشتي
قرمزي بر دوش دارد ، دارد فكر مي كند كه چگوته نمره ي چهارده املايش را به مادرش نشان دهد يا اين آقايي كه موهاي جو گندمه دارد و عينك ته استكاني
الان در دلش غوغاست كه فردا اول برج است و موعد پرداخت اجاره خانه
اين دفعه حتمآ صاحبخانه اثاثيه اش را مي اندازد توي كوچه …
اما هيچ كدام سيمايشان اين را نشان نمي دهد پسرك مدرسه اي آبنبات چوبي
مي خورد و مرد عينكي لبخندي مليح بر لب دارد حسي مثل ترس گمشدن
در جنگل را در وجود تك تك آدمهاي دور و برم مي بينم اما اين حس ترس
از گمشدن نيست ، ترس از رسواييه ، احساس مي كنم كسي به من كوچكترين
توجهي ندارد ، شايد هم اصلآ ديده نمي شوم ، كنار يك مغازه ي عطر فروشي
مي ايستم انواع ادكلن ها با رايحه هاي مختلف، چند تايي خانم در مغازه چند تا
ادكلن را بو مي كنند و بعد از نظر دادن هاي مختلف بالاخره يكي را انتخاب
مي كنند . از دور و برم بوي تعفن عجيبي مي آيد بويي كه انگار فقط من
احساسش مي كنم .آدمها هميشه سعي دارند بوي بد باطنشونو با خالي كردن
شيشه ي عطر روي لباسشان از بين ببرند عطرهاي الكي بو هاي الكي
(( دم دماي عيد است مادر جون يك ماهي قرمز خوشگل را توي تنگ كوچولويي
گذاشته و بهم هديه داده است سبد سفيد خريد را وارونه مي گذارم كف اتاق و
با كشيدن چادر سفيدم روي آن ، سبد تبديل به يك ميز كوچك مي شود حالا من هستم و ماهي قرمز توي تنگ ، غرق تماشايش هستم كه يهو نمي دانم چه مي شود كه
پام مي خوره به ميز تنگ مي شكنه و ماهي مي افته بيرون ، قلبم تند تند مي زند ،
مامان نبايد بفهمد تنگ شكسته ، ماهي را مي گيرم تو دستم وآن را لاي كشوي ديواري پنهان مي كنم و در كشو را مي بندم . ماهي هر لحظه ممكن است بميرد
اما من احساس عذاب وجدان نمي كنم ،با پنهان كردن ماهي دارم شكستن تنگ رو
پنهان مي كنم ،نمي دانم چرا اما فكر مي كنم اگر ماهي را قايم كنم مامان متوجه
شكستن تنگ نمي شود ،سه چهار ساعتي گذشته مامان انگار متوجه شده ازم سراغ ماهي را مي گيرد من هردفعه يه چيزي مي گويم
- ماهي مرد، تو باغچه دفنش كردم
- ماهي مرد ، انداختمش تو جوي آب
تا اينكه بالاخره با صداي لرزان مي گويم ماهي اينجاست ،مامان كشو را باز مي كند و ماهي را در آب مي اندازد ،هنوز نفس مي كشد .))
هنوز در خيابان سرگردانم . كودكي دست مادرش را مي كشد و با گريه فرياد
مي زند : اون عروسك را برام بخر … بخر…
ياد آرزوي خودم در بچگي مي افتم يه اتاق پر از عروسك ،نمي دانم اگر الان آرزويم
برآورده بشه به همان اندازه ي بچگي ها خوشحال مي شوم يا نه ، آرزوهاي آدمها
هميشه آرزو باقي مي مانند
به سرعت قدم هايم افزوده مي شود. دارم از دنيا و آدمهاش فاصله مي گيرم ، بالاخره
به جايي مي رسم كه چشمانم انساني را نمي بيند . تنهاي تنها من هستم و سكوت و شب ، كنار رودخانه مي نشينم ، آه بالاخره بعد از گذشت ابن همه سال اينجا تو را
مي بينم، همانطور نوراني و دست نيافتني ، ديگر آرزو ندارم در دست بگيرمت ،
مي خواهم در تو حل شوم ، در تمام خاطرات سالهاي دور ،دارم مي آيم …
چشمانم را مي بندم و تا عمق رود پيش مي روم . آب به گردنم مي رسد ،آه خداي من
ماه اينجاست ،در دل آب ، دارم احساسش مي كنم چه احساس شيريني است
راستي مثل اينكه يادم رفته بود،من شنا بلد نيستم.






 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33071< 4


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي